از سمت ذوالفقاری اومدن .
نفس نفس زنان .
خسته و وحشت زده .
شب بود و او تنها ساکن آن گوشه از شهر .
جایی که خانه هایش ویران شده بودند و او مانده بود و گورستان ماشین هایش .
آن زمان که دشمن قصد کرده بود تنها راه باقیمانده به آبادان را هم به چنگ بیاورد و شهر را در محاصره کامل ببرد ، فکر همه چیز را کرده بود بجز مرد آبادانی را .
او که ۹ کیلومتر راه را تا سپاه آبادان رکاب زد تا دشمن به جاده خسروآباد که در ۴ کیلومتریش قرار داشت دست پیدا نکند .
آن زمان که مدافعین شهر انتظار ورود دشمن از سوی دیگر شهر را داشتند دریا قلی تنها امید شهر بود .
مردی که افسانه ماراتن را به روی صحنه برد تا ما باور داشته باشیم که گاهی اتفاقاتی می افتد که نمی شود باور کرد .
دریاقلی بعد از ۹ کیلومتر رکاب زدن در میان خمپاره و ترکش و آتش و دود و فکر از دست رفتن شهری که همه چیز او بود ، خود را به سپاه آبادان رساند و جمله ی تاریخی اش را فریاد زد :
از سمت ذوالفقاری اومدن
دریاقلی سورانی در اثر اثابت ترکش خمپاره به شهادت رسید تا نشان دهد که چگونه می توان ایستاده تر از نخل بود .
آدمی در عشق ، اندک زندگانی می کند
بار هجران بر دلش ، کمتر گرانی می کند
مانده انگشتم به لب ، کان عاشق بی ادعا
با چنین عشقی ، چگونه جاودانی می کند !!؟
عجبا دل که به تردید بدهکار تو بود
تلخی کام من از لعل شکربار تو بود
پای در راه برفت و سرم از سودایت
بی سر و پایی من در پی دیدار تو بود
۲۵٫۰۷٫۱۳۸۹
POSTED IN بلاگ, شعر | برای نمایش یافتنِ دیدگاهها رمز را بنویسید.
ای آه بگو ثمر چه داری ؟
بر آتش دل اثر چه داری ؟
وی اشک بگو که حاصلت چیست ؟
بر دیده بجز ضرر چه داری ؟
ای باد صبا در این شب تار
از یار بگو ، خبر چه داری ؟
با یار بگو جفا تو کم کن
ما را تو مگر بسر چه داری ؟
ای شب که مجال عاشقانی
در ظلمت خود مگر چه داری ؟
تاری و سیاهی و غم انگیز
ای شب خبر از سحر چه داری ؟
آه ای دل من چه بی پناهی
ای آه بگو ثمر چه داری ؟
کاش در الفبا (( ق )) بر (( ش )) تقدم میداشت تا عقل پیش از عشق آفریده می شد .
شاید آنگاه ، اینگونه عاشقت نبودم .
باز هم نوبت به خماران رسید
نوبت رندان و مستان و غزل خوانان رسید
مؤمنان را ماه رحمت شد تمام
موسم عشق آمد و پرهیز را پایان رسید
ماه فرقت طی شد و بازار خلوت می شود
میفروشی ناز و ایام خریداران رسید
این هلال از بدر رویت مژده ای داد و بگفت
شام استهلال را صبح نظربازان رسید
ما که جز درس جفا از تو نیاموخته ایم
ما که از داغ تو بر سینه خود سوخته ایم
دیده از کف بشد و دل که به قلیان آمد
پی دیدار تو بر قبله نظر دوخته ایم
توشه از رهگذر عمر نبردیم و گذشت
بهر فردا بجز از عشق نیاندوخته ایم
نه مرادی به جهان بود و نه فردا به مراد
دو جهان را پی دیدار تو بفروخته ایم
گو حریفان همه بر گرد دل ما گردند
که دل آتشکده کردیم و بیافروخته ایم